همدان پیام: اینجا دخترها عروسکبازی نمیکنند!
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۰۳۴۵۳۹
در این گزارش که به قلم «شکوفه رنجبر» در شماره ۳۴۹۳ این روزنامه در روز چهارشنبه ۲۲ خرداد منتشر شده، آمده است: کودک همسری بالای ۱۶ هزار نفر در همدان، خبری رسمی را از این نوع ازدواج در خبرگزاریها منتشر کرد تا آلامی برای تصحیح تفکر و فرهنگ تحریف شده ازدواج در پستوهای این شهر باشد.
گزارش امروز ما، داستان زنان و دخترانی است که سن پایین عروس شدنهایشان حرفها با خود دارد، عدهای بر آن میتازانند و گروهی در مسیر ترویج آن رگ غیرت باد میدهند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
ازدواجی که نمادی از یک تفکر و فرهنگ پوسیده است اما هنوز در همدان و خیلی از شهرها حیات دارد.
برای نوشتن این گزارش نام روستاها و مناطق زیادی از همدان را شنیدم روستاهایی که یکی در غرب است و دیگری در شرق اما در یک فرهنگ با هم به شدت شباهت دارند. آن هم ازدواج دختران در سنین پایین بین ۹ تا ۱۲ سالگی است.
عزمم را جزم کردم و چند روز پیش راهی شدم، آفتاب خردادماه پس گردنیام میزد و من خسته از هجوم افکاری که تمام مدت بعد از خواندن خبر ذهنم را اسیر کرده بود به ویان، نخستین روستای مورد نظرم رسیدم. حالم، صبح نیشابور بود. صبحی که صدای سم اسبان مغول چنان شهر را برداشته که فرزند دخترم را در تنور خاموش خانه پنهان میکنم تا مبادا...
از کوچههای روستا عبور میکنم خانهها قد کشیده و رخ مینمایند اما سکوت کردهاند. سکوتی که پر از فریاد درد بیشتر زنان زبان گزیده در آن است. با هماهنگی که یکی از دوستانم با یک خانواده از آشنایانش کرده به آدرس داده شده نزدیک میشوم و در میکوبم.
زن در را با روی گشاده باز میکند شوق نگاهش حکایت از انتظار دارد. انتظار، برای شنیده شدن، بعد از سلام و تعارف معمول میهمان زن خانه و حرفهایش میشوم. خانهای با یک حوض در وسط، آغل گوسفندانی در سمت راست و باغچه سبزیکاری در روبروی نگاهم، دعوت به نشستن روی تخت چوبی کنار حوض میشوم و مشتاق برای هم صحبت شدن با او.
خیرهاش میشوم، زیبا است و جوان، خوش اندام و غروری خاص در صورتش پنهان اگر چه در لباس چیندار و گلدار چیتش پنهان شده؛ نامش خدیجه است و در ۹ سالگی به عقد پسر عمویش که در آن زمان ۲۳ ساله بوده درآمده است.
نخستین جملهاش این است که قبل از ازدواج درباره عروسی هیچ فکری نمیکرده و تمام روز را به امید رسیدن شب و خوابیدن روی ایوان حیاط سر میکرده است.
ستاره چینی رویاها بر بام خیال دخترکان
میگوید: تابستانها زیر نور ماه روی ایوان میخوابیدم و آسمان برایم زیباترین جای دنیا بود یک ستاره انتخاب میکردم و مدتها به آن نگاه میکردم تا خوابم ببرد. هنوز هم تابستانها من در همین خانه هم روی ایوان میخوابم اما آن کجا و این کجا؟
میگویم: احساس خوشبختی میکنی؟
حرفی نمیزند و سکوت میکند بعد آرام میگوید: وقتی روزها میگذرد تو اول به خودت و شرایط جدید، بعد به هر چیزی که برایت پیش میآید عادت میکنی.
خدیجه با حالتی حسرت وار میگوید: آنقدر عادت میکنی تا از عروسک پارچهای با آن موهای بلند که ننه جان برایت دوخته فاصله بگیری و بچه واقعی خودت را بغل کنی، سنم خیلی کم بود که مادر شدم درست یکسال بعد از ازدواجم تازه آن زمان کلی از فامیل حرف شنیدم که نازا هستم چرا که یک سال طول کشیده تا بچهدار شوم.
ادامه میدهد: زمانی که نخستین بچهام را به دنیا آوردم اصلاً نمیدانستم باید چه کارهایی انجام دهم اما مهم نبود چیزی که اهمیت داشت این بود که مردم روستای ما نمیتوانستند باور کنند دختری بعد از یکسال که به خانه شوهر رفته نازا نیست و من مجبور بودم حامله شوم.
وی گفت: همه دختران این روستا داستانشان مثل من است اما میترسند از حرف زدن، نگران هستند چیزی بگویند و متهم به بیآبرویی شوند.
با حسرت میگوید بچگی نکرده و بعد از ازدواجش تا چند سال با زنان شبیه خودش دور هم جمع میشدند و به دور از چشم شوهرانشان خاله بازی و عروسک بازی میکردند اما به محض برگشت مردهایشان بساط را جمع میکردند که کسی متوجه نشود.
گفتم میتوانی چند نفر از آنها را با من آشنا کنی تا حرفهایشان را بشنوم انگار منتظر این پیشنهاد بود بلند شد چادر گلدارش را سر کرد و گفت: چند لحظه بنشین تا برگردم.
چند دقیقه منتظر ماندم تا برگشت، همراهش چند زن دیگر آمدند، همگی تقریباً هم سن و سالش بودند، آنها بخشی از من بودند که سر تا کمر، فقر فرهنگی بلعیده بودشان! هم نشین شدیم و هم صحبت، از آب و هوا و شرایط کشاورزی گفتیم تا رسیدیم به موضوع اصلی.
ترس، از زنان روستا قربانی میگیرد
وقتی پرسیدم که چطور ازدواج کردند با موجی از نگاههای معصوم روبهرو شدم که دوست داشتم چیزی بگویند اما فقط زل زده بودند و خیره مانده بودند. میدانستم غمگین هستند و پر از حرف اما میترسند از شکستن سکوت، خدیجه به کمکم آمد و گفت: حرف بزنید قرار نیست کسی ما را بشناسد این خانم خبرنگار قرار است از زندگی ما بنویسد چون گفته باید زنهایی مثل ما حرف بزنند تا مشکل ازدواج کودکان در سن پایین حل شود.
در میان این چند نفر دختر بچه ۱۵ یا ۱۶ سالهای هم بود که به ظاهر فامیل خدیجه به نظر میرسید و گویا تازه چند سالی است که ازدواج کرده، گفت: ۱۰ سالم بود که به پسر خالهام شوهرم دادند اما شب عروسی فرار کردم و به خانه پدرم برگشتم از شوهرم میترسیدم این ترس آنقدر زیاد بود که تا چند ماه خانه پدرم ماندم و هربار که او سراغم میآمد گریه میکردم وبا التماس پدرم خواستم که مرا با او به خانه نفرستد. حتی وقتی پدربزرگم فوت شد به مراسم خاکسپاری نرفتم چون میترسیدم علی (شوهرش) هم آنجا باشد و مرا با زور به خانه ببرد.
مریم میگوید: بعد از چند روز شوهرش به سراغش رفته و او را تهدید کرده که اگر به خانه برنگردد او را آتش میزند برای همین بالاخره با ترس میجنگد و به خانه علی میرود و الان هم ۸ ماهه باردار است و فرزندش هم دختر است.
خاتون یکی دیگر از زنها بود، با موهای طلایی که به سرخی میزد، نگاهش نافذ بود و از همان اول در بین سه نفر دیگر توجهام را به خود جلب کرده بود. حدود ۳۵ ساله، اما زیبا، او سکوتش را بعد از حرفهای مریم شکست و گفت: من نماینده این دو نفر دیگر هم هستم هر چه میخواهی از من بپرس، در کلامش صدای قدرت زنی را شنیدم که میخواهد آخرین سرباز کشته شده جنگ فرهنگهای غلط باشد.
پرسیدم: از داستان ازدواجت برایم بگو.
نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت: فکر میکنی تو که در شهر زندگی میکنی و از ظاهرت هم پیداست تیتیش مامانی (لوس) هستی میتوانی درک کنی یک زن وقتی در سن ۱۵ سالگی هم مرد خانه است، هم زن، هم مادر و هم سرپرست، یعنیچه؟
نزدیکش میشوم تا دستش را بگیرم و حس همسان بودنمان را به او منتقل کنم میگویم: شاید به اندازه تو نتوانم، اما من هم یک زنم، یکی مثل تو...
از دست تو!
خاتون نگاه معناداری میکند و ادامه میدهد: ۱۱ ساله بودم که به خانه شوهر فرستاده شدم، تا قبل از آن کسی به خواستگاریم نمیآمد چون همه به من ترشیده (در فرهنگ عامیانه دختری است که از سن ازدواج گذاشته باشد) میگوید: تنها اکبر پسر خاله پدرم بود که حاضر شد من را به عنون زن دومش به خانه ببرد.
میگوید: زن دوم بودن خیلی سخت برایم گذشت باید کارهای خانه را میکردم و بعد لباسهای زبیده (زن اول اکبر) را هم میشستم برایش رختخواب پهن میکردم و وقتی حمام میرفت همراهش میرفتم تا او را بشورم.
خاتون با لحن کینهواری ادامه میدهد: شش ماه بعد از ازدواج حامله شدم و یک پسر به دنیا آوردم، بعد از به دنیا آمدن رسول بود که شرایط تغییر کرد و من تقریباً زن خانه اکبر شناخته شدم تا قبل از آن زبیده بود و ۳ دختری که داشت البته او هم به اندازه من بدبخت بود. تازه او ۹ ساله به خانه اکبر آمده بود.
خاتون میافزاید: خانم جان خودت را خسته نکن، با نوشته نمیتوانی مقابل تعصب بیجای مردان این روستا و حرف و حدیث اهالیش درآیی، در فرهنگ ما ازدواج دختر باید در سن پایین باشد تازه تنها روستای ما نیست، روستاهای زیادی هستند که این طوری دخترها ازدواج میکنند حتی در شهر هم هست مثلاً دختر خاله من در آبرومند زندگی میکند و او هم دقیقاً ۱۲ ساله ازدواج کرد. نگاهم میکند و میپرسد: آبرومند را بلدی اگر بلدی به آنجا هم برو آنجا هم زنان زیادی مثل ما هستند اما نمیدانم که حرفی با تو بزنند یا نه؟
برای آنکه تسلی بر درد کهنهاش باشم میگویم: آبرومند میروم تا ببینم آیا خاتونی به زیبایی تو آنجا هم هست، میخندد، همگی میخندند من هم میخندم و خاتون میگوید: از دست تو!
چقدر باید مرا نزدیک به خودش میدید که میگفت از دست تو، به فکر رفتم، عمیق به فکر رفتم حالا در خودم یک از دست تو داشتم که نمیتوانستم بروزش ندهم سختترین کار دنیا برایم بود برای همین این گزارش را به میز کارشناسی سپردم تا در شماره بعد آسیبشناسی آن را با هم بخوانیم.
۹۹۰۴/۲۰۸۷
منبع: ایرنا
کلیدواژه: ازدواج
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۰۳۴۵۳۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
اسیر در دیوار زرد: اینجا دارم هدر میروم!
به گزارش "ورزش سه"، چارچوب دفاعی بروسیا دورتموند به دنیای فوتبال نشان داد که پست شماره 9 آن چیزی نیست که کیلیان امباپه را خوشحال میکند.
دیوار زردی که او در 90 دقیقه بازی رفت نیمهنهایی لیگ قهرمانان اروپا در آن گرفتار شده بود، مثالی عالی برای رئال مادریدی بود که شروع به آماده شدن برای ورود این بازیکن فرانسوی میشود و در رئال مدتی است که میدانند امباپه هرگز یک شماره 9 ایدهآل نیست.
دیشب فقط ویتینیا و مارکینیوش در پی اس جی درخشیدند و نگذاشتند پاریس با شکستی سنگینتر برگردد. اگر آن تکل دقیق دقیقه پایانی مدافع برزیلی نبود، پی اس جی با بیشتر از یک گل سیگنال ایدونا پارک را ترک میکرد. ویتینیا مثل هر دو بازی رفت و برگشت برابر بارسا جواهر خط میانی تیمش بود و مهاجمان قدر پاسهای او را ندانستند. با این نتیجه، تیم آلمانی دلایلی خوب برای رویای یک فینال دیگر بعد از 2013 دارد اما گام به گام. آنها ابتدا باید از پارک دو پرنس دیدن کنند.
یافتن راه حل قبل از ورود امباپه
در تابستان گذشته، وینیسیوس مجبور شد بخشی از آموختههای خود را تغییر دهد، درسی که او را به یکی از بهترینها در فاز تهاجمی تبدیل کرده است. در واقع او خود را در خدمت ماموریت جدید آنچلوتی قرار داد. این ستاره برزیلی از زمانی که فوتبالش را شروع کرد، بهعنوان وینگر چپ بیشترین لذت را از بازی برده اما این تا رسیدن جود بلینگام به رئال بود.
آنجا شماره هفت رئال متوجه شد که بازی در نقشی غیر از وینگر، به او اجازه میدهد تا به دروازه نزدیکتر شود و او حالا کاملاً با نقش جدید خود سازگار شده، نقشی که میتواند مقدمه ورود کیلیان امباپه به رئال باشد.
شماره هفتی فرانسوی بهعنوان پست 9 مناسب نیست و قبلاً چندینبار به وضوح نشان داده است که در آن موقعیت احساس راحتی نمیکند. بازی لیگ قهرمانان برابر بروسیا نمونه کامل آن بود. کیلیان در نیمه اول محو بود و در نیمه دوم کمی بهتر اما نتوانست ناجی تیمش از جهنم دورتموند شود. رئال مادرید این مشکل را به موقع دید و حس کرد. رئال درست قبل از ورود بازیکن PSG به دنبال راه حلی برای آن بود.
کیلیان اسیر در دیوار زرد
ادین ترزیچ یک دیوار زرد رنگ برای کیلیان امباپه طراحی کرد. چارچوب دفاعی او کافی بود تا ستاره فرانسوی را عصبانی کند. عصبانی از اینکه آنطور که میخواست در جریان بازی قرار نگرفت. با هوملس که بهترین نسخه خود را بازیافته، امباپه دشواریهای زیادی در زمین داشت. او با تکلهای زیبای خود بارها امباپه را ناکام گذاشت و چندینبار ضد حمله فرانسویها را قطع کرد.
دیشب امباپه در حمله احساس تنهایی میکرد. بهترین عملکرد او درست زمانی بود که او به سمت چپ رفت. کیلیان یک توپ به تیر زد و پرتحرکتر نشان داد. در مجموع او ناامید و ناتوان از یافتن خط ارتباطی با ویتینیا، شماره هفت، سایه فوتبالیستی بود که ما به آن عادت کردهایم.
چهره گرفته و عصبی امباپه در پایان بازی حس واقعی او در پایان مسابقهای را نشان میداد که شاید مقدمه پایان رویای فینال لیگ قهرمانان برای او باشد و این بدترین وداع ممکن او با پاریس خواهد بود. 90 دقیقه دیگر در پارک دو پرنس و با امباپه در پست محبوبش، همه چیز ممکن خواهد بود.